

صدیق
سر فرو بردن بدريای محبت کار ماست
جان به جانان ناسپردن اين سعادت يار ماست
چند تر سانی مرا از عشق جانسوزای عزيز!
ما زعشق خود خليلم آتشې ګلزار ماست
بيستون را صحبت هيچ از تيشه فرهاد نيست
تا قيامت آن صدا از سينه افګار ماست
دولت از باد صبا شب زنده داران يافتند
چشم خوابيده بینی دل درون بيدارست
رفته در خلوت زليخا را ګريبان ګير شد
حسن يوسف خود فروهی کرده در بازار ماست
کی تواند يک سر مو با نهد بيرون زجا
آسمان نيلګون با بسته پرکار ماست
ما مسلمانيم بود ما را يقين برکفر او
تارهای زلف او هم در ګلون زنار ماست
احتياج می ندارم بس بود ما را همين
دايم آن ساقی زچشم مست او خمار ماست
نغمه های بلبلان کی ګوش دارم درچمن
چون درون سينه اوازه دف ومزمار ماست
ګر به پا بوسی برم دست نثار او کنم
ابرنيسان ګشته هر دو چشم ګوهر بار ماست
ابرنيسان ګر بباره در صدف ها در شود
حرف اين قطع صديق اول دو شهوار ماست