

صدیق
چشم مخمور ترا حاجت به می خوران کجاست
قاتلان را سيف دادن وقت می ګو نارواست
پرده پوشی ميکند ديوانه را ديوانګی
ما چو عاشق ګشته ايم از ماګريز ګل بلاست
زير چرخ نيلګون مانند طفلم دست وپای
می زنم از شوخی خود بعد خنديد نواست
از ګريبان سر براوردن چو غنچه درچمن
اشتیاق روی تو دارم بخاطر مدعاست
کس نمی بينم که آرد از تو پيغام مرا
بوی زلف تو اګر آرد مرا باد صبا ست
چون بود شرین ترا زشکر لبان دلبران
ګر کنند باشکر شرین محبت کو خطا ست
ګر حکايت ها شود ما بشنوم حال از کسی
قصه مجنون و لیلی ماند حرف ما جرا ست