...

صدیق

بخنده لب کشا چون صبح روشن کن جهانی را

 که در تاريک خانه نيست عزت مهمانی را

بر اطراف چمن بګذر که ګل از پرده سر بيرون

 بر آرد ديدار تو ماند او نهانی را

ترا در پرده اسرار می جويند می بينند

 هزاران آفرين ګوينده همچون ديد، ګانی را

سپر دم دل بهردو ديده او چون زا وګم شد

 شریک دزد ګويد مردم پاسبانی را

همېشه توشه ام صبر است بروی زندګی دارم

 چو دایم قوت می دارد هما استخوانی را

چې رفت ها است درباد خزان يارب که آن بلبل

 همی نالدز او هم دوست دارد دوستانی را

مهار ناقه لیلی که برد او را بدستش داد

 مګر مجنون نصيحت کرده بود آن سار بانی را

بدرد يوسف مصری که از چاه بيرون آورد

 عجب طالع مدد کرده خدا آن کاروانی را

خريداران يوسف مرد و زن شاه ګدا بودند

 مدد بخت زليخا شد ګرفتنند مهو شانی را

 غزل ګفتی صديق از او هيان درفارسی بهتر

 در افغان کی توانم ديد چون تو در فشانی را